شب مرگ

مجيد منصوريخواه فومني
majid_ foomani@yahoo.com

هوا باراني است از تماس دانه هاي باران با سطح خاك محوطه قبرستان عطر عجيبي در مشامم مي پيچد. بيشتر بوي ترد و خيس خاك باغچه كه مه لقاء بعد ظهرها پس از آب پاشي محوطه حياط به سراغ آ ن ميرفت و من و ياسمن از بوي خاك خيس سرمان سنگين ميشد.
بعد هم مي آمد كنار تخت چوبي مينشست براي من و ياسمن از خودش و بابا رحمت حرف ميزد. صداي چند پرنده در آسمان تيره و ابري امامزاده براي لحظه اي تلخي دوري مه لقا را از يادم برده بود در كناره سنگ قبر مه لقا انبوه جمعيتي به صداي نوحه خوان گوش سپرده بودند.
حواسم پرت بود بيشتر به اين فكر بودم كه او را ببينم. شك داشتم امروز پيدايش شود اما حرفهاي مه لقا باعث شده بود به آمدن او اميدوار باشم.ميدانستم ناصرخان كه باشد حتما بو برده كه سر و كله او پيدا ميشود وگرنه ناصرخان پس از مرگ بابا رحمت ديگر دور و بر زندگي مه لقا آفتابي نشد . سمت راستم عمه زاده مه لقا است كه روسري آبي اش تا نيمه روي صورتش پايين آمده و دو و سه متر جلوتر پيرزن هايي كه مشت مشت خاك خيس روي سر و رويشان ميريزند. ياسمن از كنار دسته ناصر خان رد شد و آمد كنار دايي زعيم و خيره شد به عكس روي سنگ قبر مه لقا با چادر مشكي و در حاليكه بابا رحمت را نگاه ميكندناصر خان خيزي برداشت و آمد به سمت من. عاقله مردي بود با هيكلي درشت كه موهاي تنكش از دو طرف كلاه بيرون زده بود. به صورتش خيره شدم و بر سطح گونه چپش شيار بلندي به پهناي چند سانت را ديدم چون مه لقا برايم گفته بود كه وقتي از ناصر خان پرسيده اين خط زخم روي صورتت چيست او خنديده و به مه لقا گفته هيچي آبجي يادگار رحمته و رحمتم كه از جان براي ما عزيزتر. ناصر خان ضربه اي به كتفم زد و من تازه درست ديدمش لبخندي زد و دست راستش را دراز كرد و كلاه اش را به احترام برداشت . سرم را تكان دادم و گفتم:
(( پس ناصر خان شماييد.))
به آرامي سرش را آورد كنار گوشم
((اومدم تقاص رحمتو بگيرم، بيچاره مه لقا كه ....))
((مگه فنايي اين جاست.))
- فكر كنم اومده پشت اون درخت ، حواست هست كنار در آهني رو ميگم.
چشمهايم را چرخاندم سمت درب آهني و او را ديدم،مردي با باراني سفيد و كراواتي طوسي كه حلقه هاي دود سيگار مانع ديدن چهره اش ميشد.
صداي قار قار كلاغان روي درختان كنارفنايي با صداي نوحه خوان حس عجيبي ايجاد كرده بود از بيخوابي سرم سنگين بود اما دو چشمم لحظه اي از او دور نميشد . آرام آرام چند ستاره
در آسمان پيدا شد و جمعيت هم در جلوي صحن مسجد با تسليت به دايي زعيم از محوطه قبرستان دور شدند. حالا تنها به فاصله ده متري فنايي در زير درخت ، ناصر خان با دو و سه نفر شبيه خودش ايستاده بودند . خوابم مي آمد اما ياد حرفهاي مه لقا كه مي افتادم چشمانم ميرفت سمت مرد گوشه در آهني . گفته بود ناصر خان تنها كسي بود كه رحمت به او اعتماد داشت ،با هم ميرفتند مشروب فروشي موسيو براون سر خيابان جمشيد و بعد مي آمدند خانه با تو و ياسمن بازي ميكردند . يك بار هم عكسي را به ما نشان داد و گفت سرخي چشمهاي باباتون رو ببينيد انگار دو تا كاسه خون و بعد اشاره ميكرد به چشم هاي گود رفته ناصر
خود مه لقا كه چيزي در مورد مرگ بابا رحمت نمي گفت فقط هميشه به ياسمن عكس فنايي را نشان ميداد و قسم ميخورد كه فنايي اصلا به او چشم بد نداشته بلكه برعكس آن چيزي كه رحمت فكر ميكرد اين ناصر بود كه باعث شد بابا رحمت به فنايي شك كند چون ناصر به همه شك داشت. ميگفت تو پنج سالت نشده بود كه ناصر رحمت را اشتباهي چاقو زد
روزي كه فنايي آمده بود سمت خانه مه لقا ناصر پشت در كمين كرده بود و رحمت هم سر كوچه منتظر او بود قرار گذاشته بودند دو تايي فنايي را بكشند داخل پستو و ناصر خان او را بزند بابا رحمت فكر كرده بود فنايي بو برده و نمي آيد همين كه از لنگه در ميايد داخل ناصر چاقو را تا دسته ميگذارد شكم رحمت . مه لقا هم به اصرار فنايي ميرود ناصر خان را آزاد ميكند و او هم تا همين چند روز پيش پيدايش نبود . بعد از مرگ بابا رحمت من و ياسمن فقط از خاتون زن دايي زعيم شنيديم كه به رحمت گفته بودند كه فنايي قاپ دل مه لقا را برده در حالي كه خود مه لقا هميشه خدا قسم ميخورد اين وسط ناصر معركه گير شده وگرنه بين من و فنايي هيچ رابطه اي نبوده . فنايي همكار مه لقا بود از اداره ثبت منطقه 8 كه آمد شده بود رييس اداره ثبت منطقه 9 و مه لقا زير دست او كار ميكرد .
دايي زعيم زد پشت كمرم:
- پسرجان همه رفتن خوابت برده
- دايي ناصر خانو نديدي
- با دوستاش تا جلوي مسجد بودن، بايد همون دور و ور باشن شايدم رفتن.
- دايي اون يارو رو كنار در آهني مي بيني؟
دايي زعيم عينكش را از جيب كت در آورد و زل زد به در آهني قبرستان
- اون جا انقد تاريكه كه ديده نميشه
- كنار اون درختو ميگم دايي كجا رو نگاه ميكني؟
- اون يارو كه سيگار دستشه و ببينم كراوات زده رو ميگي؟
- آره همون ، فنايي نيس؟
دايي خشكش زد انگار سالها بود اسم او يادش نمانده بود
- گفتي فنايي، فكر نكنم چطو مگه رويا ديدي؟
- آخه ناصر خان الكي نمياد سر خاك مه لقا خودش بمن گفت اومدم تقاص رحمتو بگيرم
- منم جاي ناصرخان بودم ميكشدمش
- شما داداش مه لقا هستين چرا نميگين فنايي اين وسط چي كارست
- اينو صد دفه تو و ياسمن پرسيدين گفتم بازم ميگم ناصر امكان نداش نظر بد به مه لقا داشته باشه اينايي كه شما شنيدين حرفايچرنده اينو اينه
- اما خود مه لقا گفت بابا رحمت دوست و دشمنشو نميشناخت به ياسمن گفته بود خودش از دهن فنايي شنيده كه ناصر خان تهديدش كرده گفته دور و ور مه لقا نپلك
- خب كه چي؟ گيرم كه فنايي بيگناس تو چرا طرف اونو گرفتي؟
- هيچي فقط ميترسم ناصرخان دخل اين بنده خدا رو بياره، مه لقا گفته بود فنايي سر خاك پيداش ميشه.
- من ميرم كاري ام با اين يارو فنايي ندارم خب نميومد اينجا ميمرد
دايي زعيم عينكش را از چشمانش برداشت و به سمت در خروجي قبرستان رفت، نگاه كردم سمت در پشتي قبرستان، فنايي نبود ، سر برگرداندم سمت ورودي مسجد ، ناصر و دو رفيقش هم نبودند . احساس بدي داشتم، همه حدس و گمانم درست درآمده بود، به ياد حرف هاي مه لقا، مادرم، افتادم: (( باباتون خلق و خوي ناصرو گرفته بود ، هركاري ناصر ميكرد باباتون هم ميكرد ، دوتايي سبيل چخماقي گذاشته بودن كه تا روي لباي درشتشونو گرفته بود اما بابا رحمت بينيش عقابي بود اما ناصر دماغ كوفته اي برا همينم سبيل به ناصر نميومد.))
ميگفت عاشق بابا رحمت بود اما حرفهاي ناصر و دوست و آشنا باعث شد بين او و رحمت شكرآب شود ، آن قدر در گوش بابا سوره ياسين خواندند كه بابا رحمت باورش شد بين مه لقا و فنايي رييس اداره منطقه رابطه اي هست، خود مه لقا گفت موقعي كه ديگر باورش شد ناصر آن دو را در محله بالا ديده چنان با او بد شد كه تا مدت ها با مه لقا حرف نزده بود ، روز به روز بد دل تر ميشد و آخر سر هم كه نقشه كشيدند فنايي را بكشند كه آن واقعه اتفاق افتاد و ناصر رحمت را كشت،
- تو جيب باباتون هيچي كه نبود ، چاقوي دسته زنجاني يادگار ناصر حتما بود .
سكوت ممتد در قبرستان ترسم را دو چندان كرده بود ، بند پالتويم را محكم كردم و راه افتادم به سمت در آهني پشت قبرستان ، با اين كه از ترس عرق به پيشانيم نشسته بود اما ميخواستم مانع رويارويي ناصر و فنايي شوم . رسيدم به در پشتي ، كورسوي مطلق و سياهي بود ، سمت راستم محوطه اي خرابه بود و آن سوتر جاده اصلي كه چراغ هاي روشن كمي از ترسم كم ميكرد .
باران بند آمده بود و در آن سياهي فقط صداي نفس نفس ميشنيدم ، باد سردي روي گونه هايم نشست ، هر چه در دل تاريكي ميرفتم صداي نفس ها را بيشتر ميشنيدم ، به سختي جلوي پاهايم را ميديدم ، چشمهايم را تيز كرده بودم به نقطه اي كه صداهاي مرد مي آمد ، مجبور شدم اسمش را صدا كنم:
(( آقاي فنايي، آقاي فنايي اينجاييد.))
كمي آن سو تر ، در گوشه راست خرابه چند مرد به سمت مخالف من دويدند.
(( ناصرخان زهرتو ريختي؟))
دويدم به سمتي كه آنها ميدويدند، فنايي كنار چاله اي عميق نقش بر زمين بود و قطره هاي خون از كناره سينه فنايي شره ميكرد روي سطح نمناك خاك.
-آقاي فنايي من پسر مه لقا هستم ، ناصر بود اين بلا رو سرت آورد؟
مرد كه گويي صدايم را به سختي مي شنيد لبخندي زد و دستش را برد به سمت سينه اش ، وجودم بي حس شده بود ، خواستم بلندش كنم اما مانع شد، دست بردم سمت محل زخم، خشكم زد، چاقوي بابا رحمت بود كه شكم و سينه مرد را دريده بود نگاهي به صورت بي روح فنايي كردم و تمات وجودم خشم شد.
(( ناصر بي همه چيز، آره كار ناصره ))
فنايي ديگر نا در بدن نداشت، بلند شدم و دويدم به سمت روشنايي جاده.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31341< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي